نتایج جستجو برای عبارت :

روز نوشت1

آخه کوزه اندازه م نیست
بگم چی شد؟
یکی از پسرای هم دانشگاهی و تقریبا هم کلاسیم تو توییتر فالوم کرد
بک دادم
تا چه پیش آید

پی نوشت1:از بعیداته که آگاهانه فالو کرده باشه احتمالا شانسی بوده
خلاصه که باید بحواسم چیزی از دانشگاه ننویسم سوتی بدم
پی نوشت2:من واقعا دارم در مورد وبم نگران میشم☹️
عاقا این اون موقع ها سر از باسن تشخیص نمیداد
بچه انقدر ..نمک
موزیسین
خواننده
یا بسم ا...
پی نوشت1:کرمم گرفته برم بهش کرم بریزم
پی نوشت2:دیگه افسرده نیستم گویا خدا نجاتم داده
پی نوشت3:هیچوقت فکر نمی کردم اینطور کشف هایی انقدر هیجان انگیز باشه
پی نوشت4:خداوند مرا ببخشاید
رفتم مقر،بالاخره دیدمشون،خیلی حرف زدیم روی کاغذش چیزهای زیادی نوشته بود ، شاخص ترینش پر انرژی ، اخرای حرفش گفت آینده درخشانی میبینم برات ، نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت ، کاش میگفتی من آدم این کار نیستم ،کاش میگفتی نمیتونم ، یک استعداد یا نه یک حسرت....
سعدی علیه الرحمه می فرماید:
کسی مژده پیشِ انوشیروانِ عادل آورد. گفت: "شنیدم که فلان دشمنِ ترا، خدای عزّوجلّ برداشت."
گفت: "هیچ شنیدی که مرا بگذاشت؟"
اگر بِمُرد عدو، جایِ شادمانی نیست
که زندگانیِ ما نیز جاودانی نیست

پی نوشت1:
این گل زیبا تقدیم به شما...
به زودی تولد ل هست
به عنوان کادو میخوام برم یه تیکه لباس واسه بچه ی نداشته ش بخرم :)
اگه چیزی مسخره تر از این سراغ دارین بگین

پی نوشت1:وقت تنگه و دست و بالم بسته
وگرنه کادو تولد واسش شوهر پیدا می کردم می بردم
پی نوشت2:ایده ی تبریک مبریک هم داشتین با کمال میل پذیرا هسدم
نمیدانم...و باز هم نمیدانم چرا و چطور تمام نوشته هایم بوی تورا میدهدشاید از  یادگاری  نفس های به جای مانده ات استگاهی وقت ها که بی قراری هایم اوج میگیرد کوله یادگاری هایت را برمیدارم و به قله دلتنگی هایم صعود میکنمو دست اخر انجا  قلم و کاغذی برمیدارم و از سر دلتنگی های خاطراتت با سکوت درونم رنج میکشم.
پی نوشت1: بخشی از نوشته های مربوط به کتاب قلب زرد که ان شالله بعد این بیماری بره برای چاپ (شایدمهرماه) 
پ ن :من تو را در واپسین لحظات این روزهایم
اکنون برایت پنهان می‌نویسم خدایا!اکنون که طاقتی در پاهایم نمانده و چشم‌هایم بار خستگی دارند.از این عادات میگسلم..همین امروز همین امروز ...مطمئن باش و ببخش! لطفا
مطمئن باش و رحمت کن لطفا!
به سویت می دوم! اولین دویدنم خواب قیلوله‌ای ست که دوست دارم مرا به تو پیوند بزند حتی برای لحظاتی
غفلتم را از یاد ببر...چون دلوانگان بریده از همه جا می آیم...
این ۱۴ روز آخرین روزهاست و این ۴۰روز آخرین فرصت های گسستن از گناه به سوی تو تنهایی!
پس شک نکن که می آیم...م
پی نوشت1 : حالا جالبش اینه وب قبلی خودم تو بلاگ اسکای قالبش تکون نخورده
پی نوشت 2 :وقت کنم روزی چند بار میرم با ایمیل های مختلف و حتی شده الکی اعتراض می فرستم
اصلا یه جور آزمایشه
میخوام ببینم تو این خراب شده میشه با اعتراض گسترده چیزی رو تغییر داد یا بریم کشک مونو بسابیم و اعتراض پشم
هیچ وقت لحظه های خوش نمیان مگر خودمان بخوایم.
هیچ وقت خوشبخت نمیشیم مگر خودمانبخوایم.
لحظه هارو از دست ندیم چون آدم باید با چیز هایی که کوچین خوشحال باشه مثلا یکی که لامبورگینی داره خوشحاله هنر نکرده کسی که یک‌ کتاب یا ماشین کوکی داره باهاش خوشحاله ایول داره.
روزهارو از دست ندیم به قول تونی استارک( تو فیلم انتقام جویان پایان بازی وقتی که به سال ۱۹۷۰ آمدن روبه پدرش گفت):هنگفت ترین پول توی جهان نمیتونه یک ثانیه رو  بر گردانه.
 
پی نوشت۱:قدر لحظ
یه دختره هست فامیل مونه
دو سه سالی ازم کوچیکتر بود
باهام میومد کلاس زبان
حکم ننه شو داشتم
بهش می گفتم خپل
الان مامانم خبر داد آخر هفته عروسه خپله
یه خنده کردم
نمیدونم از رو بی عاری بود
تعجب بود
افسوس بود
خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است بود
خلاصه خودمم نمیدونم چی بود
هنوزم دارم میخندم
اصلا از اینجا تا تالارشون از اینا
 
 
پی نوشت1:ولی ناموسا خیلی بچه بود ها
من الان خودمم بخوام عروسی کنم خنده م میگیره
جدی رو چه حسابی بچه رو میفرستن تو دهن گ
امروز یه دوستی خونه مون اومده بود  که بحث کردن باهاش باعث می‌شد اولش بخندم آخرش از خنده زیاد گریم بگیره. یه تیکه از حرفاش برام جالب بود، گفت از فصلا خسته شده، از اینکه این همه بهار وتابستون و زمستون اومد ورفت
دیگه حوصلش سر رفته.بعد که بیشتر باهاش حرف زدم دیدم این ویژگی مشترک همه مون هست که هر روز بچگی انگار به اندازه یه هفته تو بزرگ سالی مون دیر می گذره:) یکی از اقوام خانوادگی مونم تو سن 38 دوباره حامله شد. همش دارم با خودم میگم عجب حوصله ای داره
بسم الله الرحمن الرحیم
از نعمت بزرگی به نام خواهر محرومم...
به نظر من کسایی که خواهر ندارن نباید برن جهنم:)
هرجاهم هم که یکی رو خدا سر راهمون قرار داد که مثل خواهرمون باشه روزگار ازهم جدامون کرد...
نیاز مبرمی به وجود نازنینی به نام خواهر دارم...قدر بدونید خواهر دارها
پی نوشت1:احتمالا ازنوع پیام هامون حالتون بد بشه من خودم قبلا این نوع حرف زدن دخترا رو لوس بازی میدونستم اما الان دست خودم نیست و لوسِ لوسان میباشم
پی نوشت۲:دلم برا یه خواهر بیانی به
فقط دوست دارم این چند روز گذشته رو از دفتر زندگی بکنم، مچاله کنم و بریزم دور. بدون هیچ تمایلی برای توضیح چرایی‌ش...
چیزی که الان میخوام بهش برسم صرفا یه سطح حداقلی از نظم و ثبات و انرژیه. فعلا تصمیم گرفتم یه لیست هفتگی از کارایی که باید انجام بشه رو بنویسم و ببینم تا کجا بهش عمل می‌کنم.شروع با کمترین سطح انتظار.
فکر می‌کنم از جمله چیزایی که باید بابت‌شون جواب پس بدم این بلاگه   :/ با این حجم از خاموشی...
خودم هم نمی‌دونم چجوری امیدوارم وقتی زیر
اگه بدونین این قلی ذلیل مرده تابستونی داره چه آتیشی می سوزونه
این از آخرین نمونه ش
هی میاد منو انگولک میکنه که حرصم بده
دیگه منم اینجوری جواب میدم
انتظار داشت حرص بخورم و بگم عمه ت افتاده و اینا
ولی تیرش به سنگ خورد

پی نوشت1 : ژااااان ژاااان
ایسگاشو گرفتم
واقعا فک می کنه سه تا افتادم

پی نوشت 2: یاد یه خاطره افتادم
رفته بودیم بیمارستان واسه درس آداب پزشکی مون
بعد من خیلی وحشتناک مریض بودم
یه بسته دستمال کاغذی گذاشته بودم تو کیفم
آب مماخ و چشم و
پیش نوشت1: مدت زیادی بود که چندتا ویدیوی TED توی قسمت saved message ِ تلگرامم داشتن خاک می‌خوردن! بالاخره زمانی از این قرنطینه رو برای دیدن اونا استفاده کردم و شد آنچه شد...
                    سه‌تای دیگه رو اینجا می‌خوام خلاصه‌ای ازشون بذارم تا بماند برای آیندگان :))
پیش نوشت 2: اگه غلط تایپی یا املایی دیدین لطفا بهم خبر بدین :)))
----------------------------------
for Deep Working
Focus on the Wildly important
Use metrics to monitor your process
Keep a score card to make a competition with yourself
Make yourself Accountabe some how...
Try 90min of De
سلام علیکم
طاعاتتون قبول
عرض کنم که ان شاء الله امسال، هر روز ماه رمضان، یه مسابقه نهج البلاغه داریم که علاقه مندان می تونند شرکت کنند..
سوالات هم سعی شده که همه مدلی باشه ...سخت و آسون و متوسط و همه چی...
توجه داشته باشید که مهلت پاسخ دهی به سوالات، تا ساعت 3 روز بعده...
بین نفراتی که جواب درست را داده باشند، قرعه کشی، و فردای اون روز، اسم برنده، اعلام میشه..
مهمترین مطلب!، جایزه است که خیلی سریع الوصوله و کارت شارژ 5000 تومانیه...
لطفا نفراتی که برند
گفتند از آینده بنویس. نوشتن از آینده سخت است. مخصوصن وقتی ازت می‌خواهند اتفاقات یک روزت را بنویسی و دست‌ت را هم باز می‌گذارند که این یک روز می‌تواند فردا باشد یا صد سال دیگر. به فرض مثال، اگر می‌گفتند از 10 سال یا 20 سال آینده‌ات بنویس، کار خیلی راحت‌تر بود. چرتکه‌ای برمی‌داشتی و جمع و تفریقی می‌کردی و دست‌ِکم به یک تصویر محو از خودِ آن زمان‌‌ت می‌رسیدی. بگذریم. شروع کردم به فکرکردن. خواستم از فردا بنویسم. خواستم از روزی در تابستان امسا
سلام علیکمطاعاتتون قبول
به اولین روز از خرداد ماه 1398، خوش اومدید...
خردادی ها، تولدتون مبارک
به قول شاعر:
ماه خرداد بر تو فرخ بادآفرین باد بر مه خرداد
ماه خرداد سالها برای همه ما ماه استرس زائی بوده اما الان دیگه نه...تازه می بینم ماه قشنگیه(لبخند) البته به پای اردیبهشت که نمی رسه و البته هیچ ماهی، اردیبهشت نیست(لبخند)عرض کنم که جواب مسابقه روز قبل:"محبوبترین بندگان در پیشگاه خداوند،
بنده اى است که خداوند به تسلّط بر نفسش او را یارى داده،
پس ا
کنت اولاف(خطاب به بودلرها و اعضای جمع هنگام مچ گیری با بودلر ها)حالا یاد یک‌ماجرایی افتادم.مدتی پیش سه بچه یتیم به پیشم آمدن (داشت یواش یواش مچاشانه میخواباند)اونا گفتن ما ثروت زیادی داریم که همشه گذاشتیم برای خودمان از بس که خود خواهیم.میخوایم چه طور شریک شدن رو یاد بگیریم.به ما یاد بده چه طور در برابر نیروی فیزیکی سرشار و فرا وان تسلیم بشیم.میدانین من به‌اونا چه گفتم؟(مچ ویولت و کلاوس چیزی نماده بود خوابانده شودکه ویولت بازور مچ آن را به ط
سلام علیکم
طاعاتتون قبول
عرض کنم که ان شاء الله امسال، هر روز ماه رمضان، یه مسابقه نهج البلاغه داریم که علاقه مندان می تونند شرکت کنند..
سوالات هم سعی شده که همه مدلی باشه ...سخت و آسون و متوسط و همه چی...
توجه داشته باشید که مهلت پاسخ دهی به سوالات، تا ساعت 3 روز بعده...
بین نفراتی که جواب درست را داده باشند، قرعه کشی، و فردای اون روز، اسم برنده، اعلام میشه..
مهمترین مطلب!، جایزه است که خیلی سریع الوصوله و کارت شارژ 5000 تومانیه...
لطفا نفراتی که برند
خوابیدم تا یک ظهریک پاشدم نهار خوردم دو رفتم کتابخونه تا پنج
تقریبا دو جلسه فیزیو عصب خوندم
کولر روشن بود آی خنک بود آی حال کردم
دیگه پنج کتابخونه تعطیل شد اومدم خوابگاه
جههههننننم واقعی
انقدرم این دختره در رو باز کرد و من بستمش دیگه تستیسش رو نداره بازش کنه الان به باز کردن پنجره بالا سرش اکتفا کرد
آخه صبحم با صدای پر زدن تو فضای تختم بیدار شدم
دختره م بیدار شد فک کرده بود زیر تختم دارم بایه چی ور میرم که صدا داده
من میگفتم پرنده تو اتاقه
اون
امسال من و محیا خیلی گزیده سراغ فیلم‌های #جشنواره_فیلم_فجر رفتیم. چون طبق لیست منتشره از خبرنگاران، ما مطابق بند فلان و ماده فلان با درخواست‌مون برای حضور در کاخ رسانه‌ها رد شد. بگذریم... من با توجه به فیلم‌هایی که دیدم، این آثار رو شایسته جایزه گرفتن و اگر در طی سال اکران شدن، دیده شدن می‌دونم.شماره یک: #شبی_که_ماه_کامل_شد / به خاطر سکانس‌های نابی که #نرگس_آبیار براشون خیلی زحمت کشیده و اشک‌مون رو توی سالن درمیاره. به همراه بازی فوق‌العاده
«بعضی از رشته‌ها در غربت قرار گرفته‌اند.
آماری که به من داده‌اند نشان می دهد که مثلاً حدود پنجاه درصد داوطلبان
کنکور رشته‌ی ریاضی که رشته‌ی بسیار مهمّی است، کاهش پیدا کرده؛ این برای
آینده‌ی کشور خطرناک است؛
ما این رشته‌های مهمّ علوم پایه را -بخصوص مثل
ریاضی را یا فیزیک را- برای آینده لازم داریم؛ اگر چنانچه داوطلبانِ اینها
کم باشند و هجوم بشود به رشته‌های درآمدزا که حالا یک پولی و شغلی بلافاصله
در اختیار انسان می گذارد، این [موجب] مش
پیش نوشت1: مدت زیادی بود که چندتا ویدیوی TED توی قسمت saved message ِ تلگرامم داشتن خاک می‌خوردن! بالاخره زمانی از این قرنطینه رو برای دیدن اونا استفاده کردم و شد آنچه شد...
                 یکیش انقدر خوب بود که توی اینستام پیشنهاد کردم ملت ببینن... جسارت نمی‌کنم که خلاصه‌ش کنم!! (توی پی‌نوشت اسمش رو می‌گذارم..)
                    دوتای دیگه رو اینجا میخوام خلاصه‌ای ازشون بذارم تا بماند برای آیندگان :))
پیش نوشت 2: اگه غلط تایپی یا املایی دیدین لطفا بهم خ
گفته بودم که باید بیشتر بیام اینجا و نذارم بیشتر از این، این بلاگ خاک بخوره. حالا اینجام ولی بدون حرف حساب.
پر از درگیر‌ی‌ها و کشمکش‌های ذهنی‌ام. نه از اونایی که میشه فکرشو کرد و حدس زد. نه. درگیری‌های ذهنی من بی‌خودترین و احمقانه‌ترین و کسل‌کننده‌ترین مشغله‌هایی که می‌تونه توی ذهن هر کسی وجود داشته باشه. اونقدر بی‌خود که حتی دوست‌ ندارم برای خودم بازخونی‌شون کنم. 
هر روزی که میاد، می‌گذره و تلف می‌شه، دارم تقلا می‌کنم و توی چارچو
بسم الله الرحمن الرحیم
آیا تا بحال از ماسک زرد چوبه استفاده کرده اید؟
یه وخ استفاده نکنین ها که بیچاره میشین پشیمون زار میشین
همین منو میبینین؟؟یه زخم خورده و گول خورده ام...
همش تقصر تحریماست همش تقصیرآمریکاست کلا همه چی برمیگرده به آمریکا ...
اگه من گل وبلبل زندگیمو میکردم ماسک میخواستم چیکار؟؟اصلا منو چه به ماسک؟؟
پوست به این خوبی دارم تییییش(الکی)
همه با هم یکصدا مرگ بر آمریکا
 
میگفت: ماسک زرد چوبه خیلی خوبه
میگفتم :آره خوبه ولی پوست زرد
عشق را ساحت‌هاست!

اما برترین، همان عشق حقیقی است!

چیزی عجیب! سخت عجیب !

چیزی که توصیفش تنها به دیوار کوبیدن سری است که سودای عاشقی دارد!

چیزی که اگر نباشد، چنان بر نبودش می‌گریند که توگویی عالم به سرانجام رسیده است و اگر باشد، چنان آرامشی تو را و تمامیت تو را فرا می‌گیرد که انگار جهان سال‌هاست که به پایان رسیده است و تو فارغ‌بال از تمام اوهام و ایهام و ابهام، کنون، در کنج گرم چوب‌کلبه‌ای در دل جنگل کز کرده‌ای و موسیقی نیم‌نواخت آتشی در
خاله برگشته میگه ماجده حالا چی میخوای بخونی؟
میگم در مرحله اول،احتمالا آی تی یا مهندسی کامپیوتر میخونم...
میگه:خوبه مخصوصا واس تویی که انقدر بهش علاقه داری و...
-خب در مرحله دومم احتمال زیاد میرم علوم پایه میخونم که اونم دیگه اینجا نمیمونم^_^
میگه:خخخ خوبه پارتی پیدا کردی بیا ما رو هم ببر اونور؛)
-بعدشم که روانشانسی...ولی خب احتمالا روانشناسی رو فقط برای خودم میخونم و به عنوان شغل آیندم بهش نگاه نمیکنم...
در آخرم اگه هیچییی قبول نشدم،کلاسای علی ر
 
 
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
param name="AutoStart" value="False">


 
پی نوشت1
یکی از بهترین شعر هایی هست که تا به حال تو عمرم شنیدم امیدوارم شما هم خوشتون بیاد:))
اگه خوب ضبط نکردم ببخشید دیگه.....
اما به هرحال امیدوارم خوشتون بیاد:))
پی نوش
به نام خدا
 
شاید غیر طبیعی باشه، اما هنوز نشده فیلم خداحافظی بازیکنی توی دنیا رو ببینم و باهاش اشک نریزم...
نمیدونم...
شاید برای اینکه یه روزی، منم مجبور شدم بزرگترین آرزوی زندگیم رو برای همیشه ببوسم و کنار بگذارم...
شاید برای اینکه تا عمق وجودم درک می کنم، خداحافظی کردن، دل کندن و برای همشیه، بریدن، چقدر سخته...
اونم از چیزی که تمام زندگیته... تمام وجودته و برای همیشه، تمام وجودت باقی خواهد موند...
کاش می‌شد زمان رو عقب برگردوند و برای یک دقیقه
کلاس دوم دبستان بودم که با یکی از نخستین و مهم‌ترین پرسش‌های فیزیکی زندگی‌ام روبه‌رو شدم. در جاده بودیم. پدرم پشت فرمان بود و من هم روی صندلی کناری او نشسته‌بودم. عادت داشتم وقت‌هایی که در جاده‌ایم خوراکی‌ای کنار دست‌م باشد؛ مخصوصن چیپس یا پفک! این‌بار چیزی نخریده‌بودیم. فقط چای داشتیم. از اول مسیر شروع کردم به اصرارکردن که جایی بایستیم تا چیزی بخرم؛ اما پدرم نایستاد. کم‌کم از شهر بیرون رفتیم، اما اصرارهایم به‌جای کم‌شدن، بیش‌تر ش
خوشحالم مثل بچه ای که بهش ی شکلات دادن...
مثل بچه ای که به کوچیک ترین آرزوش که از نگاه خودش خیلییی بزرگه رسیده...
مثل وقتایی که یکی بهم کتاب هدیه میده....
یا که مبینا تندی میاد بغلم و محکم بهم انرژی میده...
یا حتی مثل وقتایی که توپ بسکتبالو میگیرم دستم...
یا وقتایی که بعد چند ساعت بالاخره جواب ی سوالو پیدا میکنم...
فکر کنم حتی بیشتر از اینا خوشحال باشم...خیلییی بیشتر(:
پی نوشت1:تمام طول راه تپش قلب شدیدی داشتم...رسما قلبم داشت میومد تو حلقم... اصن فکر کردن
پام رو می زارم روی پوستر فیلم #قصر_شیرین که چسبوندن کف زمین و زل می زنم به سبزیِ المانِ میدون انقلاب. مهر دوسال پیش که اومدم تهران، وانستادم اینجا و به خودم نگفتم مرسی که #دانشگاه_تهران قبول شدی، مرسی که روزی ۱۲ ساعت توی کتابخونه حرم درس می خوندی، مرسی که تلاش کردی و کم خوابیدی و حتی بعضی شب ها کم خوردی که خوابت نبره تا بیشتر بخونی، مرسی که غم و غصه از در و دیوار می ریخت ولی مرد عمل بودی. الان بابت همه مرسی نگفتنا، وایسادم میدون انقلاب و زل زدم ب
به نام خدا
 
شاید غیر طبیعی باشه، اما هنوز نشده فیلم خداحافظی بازیکنی توی دنیا رو ببینم و باهاش اشک نریزم...
نمیدونم...
شاید برای اینکه یه روزی، منم مجبور شدم بزرگترین آرزوی زندگیم رو برای همیشه ببوسم و کنار بگذارم...
شاید برای اینکه تا عمق وجودم درک می کنم، خداحافظی کردن، دل کندن و برای همشیه، بریدن، چقدر سخته...
اونم از چیزی که تمام زندگیته... تمام وجودته و برای همیشه، تمام وجودت باقی خواهد موند...
کاش می‌شد زمان رو عقب برگردوند و برای یک دقیقه
چند وقت قبل ، زمانی که به دفتر فیلمسازی یکی از بهترین تهیه کننده های تلویزیون برای انجام پروژه ای رفت و آمد داشتم ، قرار شد کار تدوین مجموعه ای که من کارگردانش بودم رو به تدوینگر دفتر ، یعنی خانوم مفخم بسپاریم و من هم گه گاهی برم تا روی کار نظارت کنم.(فامیل واقعی ایشون چیز دیگه ای بود)داستان از جایی شروع شد که من با تهیه کننده وارد اتاق تدوین شدیم و من رو به خانم مفخم معرفی کردن.تهیه کننده خودش هم شناخت زیادی از تدوینگر نداشت و خانوم مفخم رو به
فرهادی در فیلم های این چند ساله اش از یک پروتکل نسبتا ثابت استفاده می کند. کنش اصلی داستان (گم شدن الی  ، لحظه ی هل دادن ساره بیات ، دعوای فیلم گذشته ، صحنه ی تجاوز احتمالی به ترانه علیدوستی ، مفقود شدن دختر در جریان مراسم عروسی) را حذف می کند و مخاطب را درگیر دیدن واکنش ها می کند.
در این پست ، اشاره کردم که به نظر مهرداد اسکویی ، فیلم خوب ، از واکنش ها ساخته می شود.
اصلا این بحث وجود دارد که دلیل مبتذل دانستن هالیوود این است که تماشاگران را درگیر
وبلاگ نویسی مطلب کوتاهی با چندین علامت سوال نوشته با این عنوان:‌ بیان را چه شد؟
 این علامت سوال برای خودم هم پیش آمده که چرا وبلاگ بیان مدت‌هاست بروز نمی‌شود و خبری از مدیرانش نیست؟
 این باعث شد که به یاد مطلبی بیافتم که سال گذشته برای یکی از نشریات محلی نوشتم و آن‌جا چاپ شد، تشابهی که علامت سوال بالا با مضمون این مطلب دارد دلیلی شد که آن را این‌جا هم منتشر کنم. البته امیدوارم حدس و گمان‌هایم غلط باشند.

چرا در انتخاب پیام رسان وطنی برای جا
از جمعه شروع شد.
چشم باز کردم و طبق معمول گوشی را گشتم. هیچ گروه خبری را دنبال نمی‌کنم اما مگر می‌شود اخبارش را هم دنبال نکرد. در گروهی دوستانه بحث کشتن یک سردار بود. ترس در کنار خشمی که دو ماه بود درونم زندگی می‌کرد نشست. «اگر جنگ می‌شد چه؟» باید چکار می‌کردیم؟ خیلی برنامه داشتیم. هنوز راهی طولانی بود و حتی در چند قدم اول برنامه‌هایمان هم حساب نمی‌شدیم! آن چند روز در اظطراب و نمایش و اسطوره‌پروری صدا و سیمای میلی گذشت. سه‌شنبه فاجعه کرما
از جمعه شروع شد.
چشم باز کردم و طبق معمول گوشی را گشتم. هیچ گروه خبری را دنبال نمی‌کنم اما مگر می‌شود اخبارش را هم دنبال نکرد. در گروهی دوستانه بحث کشتن یک سردار بود. ترس در کنار خشمی که دو ماه بود درونم زندگی می‌کرد نشست. «اگر جنگ می‌شد چه؟» باید چکار می‌کردیم؟ خیلی برنامه داشتیم. هنوز راهی طولانی بود و حتی در چند قدم اول برنامه‌هایمان هم حساب نمی‌شدیم! آن چند روز در اظطراب و نمایش و اسطوره‌پروری صدا و سیمای میلی گذشت. سه‌شنبه فاجعه کرما
از جمعه شروع شد.
چشم باز کردم و طبق معمول گوشی را گشتم. هیچ گروه خبری را دنبال نمی‌کنم اما مگر می‌شود اخبارش را هم دنبال نکرد. در گروهی دوستانه بحث کشتن یک سردار بود. ترس در کنار خشمی که دو ماه بود درونم زندگی می‌کرد نشست. «اگر جنگ می‌شد چه؟» باید چکار می‌کردیم؟ خیلی برنامه داشتیم. هنوز راهی طولانی بود و حتی در چند قدم اول برنامه‌هایمان هم حساب نمی‌شدیم! آن چند روز در اضطراب و نمایش و اسطوره‌پروری صدا و سیمای میلی گذشت. سه‌شنبه فاجعه کرما
سکانس اول:
چند روز قبل که مطابق عادت این سال ها ،فرصتی دست داد تا دم غروب مشغول پرسه زدن در خیابان ها و کوچه باغ های این شهر بشم به اینجا رسیدم.
 
همون لحظه ای که داشتم وارد این کوچه می شدم ، کمی عقب تر از خودم، یه مرد چهل و خورده ای ساله با لباسی رسمی و پلاستیک شیر و نون و ماست بدست داشت وارد کوچه می شد.منم هدفون به گوش غرق در موزیک بودم و آروم آروم قدم می زدم تا به ته کوچه ی بن بست برسم و زودتر بتونم خودم رو غرق در منظره بکنم. ته کوچه ، یه دختر نوجوو
پردۀ نخست
صبحِ شنبه بود. ساعت 8ونیم کیهان‌شناسی داشتم. می‌دانستم دکتر ابوالحسنی حتمن تحت تأثیر اتفاق دیروز است. رسیدم دانش‌گاه. کیف‌م را داخل کلاس گذاشتم و بیرون آمدم. روی یکی از صندلی‌های لابی طبقۀ 1 دانش‌کده نشستم و آرام‌آرام 27 ساعت گذشته را در ذهن‌م مرور کردم. تا حالا نشده‌بود که دکتر بیش از یکی-دو دقیقه تأخیر داشته‌باشد. این‌بار بعد از 8 دقیقه بالاخره از پله‌ها پایین آمد. از دور سلامی کردم و پشت سرش وارد کلاس شدم. چشمان‌ش به‌وضو
گفت‌وگویی با فرزانه منصوری، همسر نادر ابراهیمی
 
 
این مصاحبه قرار نبود انجام شود. خودم هم از موقعیتی که پیش آمد و نتیجه‌ای که الآن جلوی رویم است شگفت‌زده‌ام. به دلایلی که در خود متن خواهید خواند، امکان مصاحبه‌ی حضوری نبود. هماهنگ کردیم که شنبه شبی در اواسط اسفندماه تماس بگیرم و به‌صورت تلفنی با خانم منصوری مصاحبه کنم. ساعت حول‌وحوش هشت‌ونیم شب بود. کاپشن و کلاه پوشیدم و لیوان چایم را برداشتم و رفتم گوشه‌ای دنج و خلوت از حیاط خوابگاه ن
پیش‌نوشت1: خب اگه وصل نشدن نت رو کنار بذاریم،خداروشکر  ظاهرا با واریز شدن پول به حساب ملت(که البته ما اونم ندیدیم!)، رو هوا رفتن و پوکیدن بخش زیادی از اموال عمومی در شهرهای مختلف، تزریق یه تورم جون‌دار به اقتصاد،حل شدن مشکل آلودگی هوا، تحول خودروها به خودروهای استاندارد و پاک و... تا حد زیادی آتیش‌ها خوابید و می‌تونیم با تدبیر و امید مثل سابق به کار و زندگیمون بپردازیم. بهتر از این نمیشه :)  فکرش هم نمی‌کردم انقدر زود به آرامش برسیم، ولی خدا

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها